ما بچه های گوجو هستیم | p2
باورم نمیشد،گوجو, مگومی و بقیه رو نگه داشته بود مثل چی ازشون کار میکشید...اونم فقط به خاطر ما. من فقط بغل گوجو بودم و لوکاس...خب اون فقط پیش مگومی بود.وقتی همه خواب بودن و فقط ما دو تا...(لونا،گوجو) بیدار بودیم،حس کردم که میتونم حرف بزنم.پس با صدای لرزون و آروم گفتم: ب....ب...با..ب..با..بابا؟
°:از زبون گوجو°
حواسم به لونا نبود ولی وقتی اینو گفت بهش نزدیک شدم و بغلش کردم. با ذوق و لبخند گفتم: «چی گفتی عزیزممم؟ قربونت برم منننن آره بابااا باریکلاااا» اون اولین کلمش بود..واقعا به من گفت بابا؟ ناخودآگاه میخندیدم. این واقعا خوشحال کننده بود!
°:از زبون لونا°
گفتم: «با..با د...دو..دوستت ...د..دا..دارم.» اون باید خوشحال میبود...باید قبل از اینکه مهروموم بشه خوشحالش میکردم...من باید بهش حس خوب میدادم و جلو مرگشو میگرفتم! ولی بعد این حرف،گوجو حیرت زده تر شد و شروع به قربون صدقه رفتن من کرد.منو محکم تو بغلش فشار داد و بهم احساس امنیت میداد... ما تو زندگی قبلی یتیم بودیم و هیچوقت احساس بغل یه پدر رو تجربه نکرده بودیم...
~فلش بک به گذشته~
(سرپرست یتیم خونه شروع به کتک اون دوتا کرد)
سرپرست: بی ارزش های ابله!!! توی عوضی و اون داداش نفلت...باعث شدین که نتونم مرخصی بگیرم!!!!! (شیشه رو روی پای اون دوتا شکوند،خون از پاشون سرازیر شد.ولی به محض اینکه پاشون بهبود یافت،از یتیم خونه در رفتن.)
~بازگشت به زمان حال~
این فقط بخشی از آزار و اذیت های بود که ما ازش در رفتیم...ولی الان وقتی بغل گوجو بودم...احساس امنیت داشتم! این..این حسی بود که یه بچه وقتی که پیش پدرشه داره؟
°:از زبون گوجو°
حواسم به لونا نبود ولی وقتی اینو گفت بهش نزدیک شدم و بغلش کردم. با ذوق و لبخند گفتم: «چی گفتی عزیزممم؟ قربونت برم منننن آره بابااا باریکلاااا» اون اولین کلمش بود..واقعا به من گفت بابا؟ ناخودآگاه میخندیدم. این واقعا خوشحال کننده بود!
°:از زبون لونا°
گفتم: «با..با د...دو..دوستت ...د..دا..دارم.» اون باید خوشحال میبود...باید قبل از اینکه مهروموم بشه خوشحالش میکردم...من باید بهش حس خوب میدادم و جلو مرگشو میگرفتم! ولی بعد این حرف،گوجو حیرت زده تر شد و شروع به قربون صدقه رفتن من کرد.منو محکم تو بغلش فشار داد و بهم احساس امنیت میداد... ما تو زندگی قبلی یتیم بودیم و هیچوقت احساس بغل یه پدر رو تجربه نکرده بودیم...
~فلش بک به گذشته~
(سرپرست یتیم خونه شروع به کتک اون دوتا کرد)
سرپرست: بی ارزش های ابله!!! توی عوضی و اون داداش نفلت...باعث شدین که نتونم مرخصی بگیرم!!!!! (شیشه رو روی پای اون دوتا شکوند،خون از پاشون سرازیر شد.ولی به محض اینکه پاشون بهبود یافت،از یتیم خونه در رفتن.)
~بازگشت به زمان حال~
این فقط بخشی از آزار و اذیت های بود که ما ازش در رفتیم...ولی الان وقتی بغل گوجو بودم...احساس امنیت داشتم! این..این حسی بود که یه بچه وقتی که پیش پدرشه داره؟
۷۷۲
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.